نام و نام خانوادگی: حسین رفیعی
نام پدر: حبیب اله
تاریخ ولادت: 1330/6/20
میزان تحصیلات: سیکل
وضعیت تاهل: متاهل و دارای پنج فرزند
اعزامی از طریق: بسیج
تاریخ اسارت: تیرماه 1361 عملیات رمضان
مدت اسارت: 9 سال
تاریخ شهادت: 1376/2/1
نحوه شهادت: جراحت ناشی از سانحه تصادف و عمدتا به علت ضربهای که در اسارت به سرش وارد شده بود به شهادت رسید.
محل دفن: گلزار شهدای راوند
خاطراتی از آزاده سرافراز حاج حسین رفیعی زائر کوچههای مدینه
چند روزی است که ما را به استخبارات آوردهاند و میخواهند از موقعیت ما در جبهه ایران مطلع شوند اما بچهها از خود مقاومت نشان میدهند. وقتی میبینند که پرس و جو بیفایده است هر کدام از ما را به یک سلول انفرادی میفرستند؛ توی سلول جای یک نفر بیشتر نیست، الان که تنها شدهام به یاد بچههای مجروح افتادم، داشتیم با بچههای امداد آنها را به عقب میبردیم که ما را گرفتند و به عقبه خودشان آوردند. اول حسابی ما را زدند طوری که رفقای ما فکر کرده بودند که ما را کشتهاند بعد ما را سوار یک وانت کردند و توی شهر میگرداندند صحنههای دلخراش شام یکی یکی برایم مجسم میشد؛ آن از رفتارشان با ما، آن هم از پذیراییشان با قنداقه تفنگ! و حالا هم مردم بغداد ما را بدرقه میکنند آن هم چه بدرقهای! قربان حضرت زینب بشوم که چطور طاقت آورده بود!
بعضیها سنگ میانداختند، بعضیها چوب، بعضی هم آب دهان. حق با حضرت علی -علیه السلام- بود که اینها را نفرین کرده بود. مشغول خواندن دعا میشوم تا در اثر ارتباط با خدا روحم آرام شود که ناگهان با صدای مهیبی از جا تکان میخورم. نگهبان که صدای دعایم را شنیده بود مرا با زور لگد بیرون کشد و برد در یک اتاق دیگر و بعد با تمسخر میگوید: دعا میخوانی آره؟ و مرا هل میدهد روی زمین. سوزشی در بدنم احساس میکنم، خوردههای شیشه که کف اتاق پخش شده بدنم را میآزارد اما نگهبان با چهرهای بر افروخته و با لگدهای پیدرپیاش مرا روی زمین میغلتاند. تمام بدنم خونی شده. خدایا خودت به فریادم برس.
ما را با چشمانی بسته سوار ماشین میکنند، نمیدانم این دفعه مهمان کجا هستیم. بعد از مدتی ما را پیاده میکنند، چشمانمان را که باز میکنند دو صف طویل عراقی جلویم میبینم که همه آماده هستند تا خدمت بچهها برسند. ما را مجبور میکنند از این تونل رد شویم و این ضربات کابل و باتوم است که بر سر و صورت ما فرود میآید، اما بچهها بر خلاف انتظار آنها حتی صدای نالهشان هم بلند نمیشود، فقط زیر لب «یا زهرا(س)» را تکرار میکنند. نزدیک است جان از بدنمان جدا شود که این تونل مرگ به پایان میرسد. همه با سر و صورتی خونین روی زمین ولو میشویم. توان حرکت نداریم دوباره دست به کار میشوند و ما را کشان کشان روانه آسایشگاه میکنند و بعد در حالی که با مشت و لگد دست و پای جا ماندهی بچهها را به داخل آسایشگاه هل میدهند محکم درها را به هم میزنند. با رفتن آنها تعداد زیادی شبح بالای سرم میبینم و از هوش میروم. وقتی به خودم میآیم چهرههای مهربان بچههای خودی را بالای سرم میبینم. لبخندی از سر رضایت میزنم و گویی روحی تازه در بدنم دمیده میشود.
اینجا زندان موصل است. دیگر به فضای اینجا عادت کردهام؛ اتاقی با وسعت 150 متر یعنی به ازای هر نفر یک متر. از لحاظ تغذیهای که فبها!!! هرچند هفتهای به خیال خودشان به ما مرغ میدهند، آنهم آنقدر باید در کاسه آب مرغ شنا کنی تا یک استخوان بال مرغ بیابی!! وقتی چای میدهند مقداری چای را با تاید در یک حلبی میریزند و بعد به زور سر بچهها را داخل حلبی فرو میبرند. صحنههای دلخراشی است. نان خالی هم که میدهند فقط باید دو سه روز خیس بخورد تا قابل جویدن شود.
شنبههای هر هفته منتظر شلاق خوردن بودیم به طوری که با کوچکترین صدایی بدنم به لرزه در میآمد. اما همه این مشکلات را در کنار هم میتوانستیم تحمل کنیم. به خصوص که حاج آقا ابوترابی(ره) نیز با ما بودند. با ایشان خیلی صمیمی بودم و به خاطر فعالیتهای مذهبی در زندان در بیشتر مواقع با هم شکنجه میشدیم. یک دفعه به جرم عاشورا خواندن به دست ابن ملجمهای زمان چنان ضربهای به سرم وارد شد که فرقم شکافت و فقط با عنایت خدا بود که زنده ماندم؛ وقتی میخواستند کلنگ را روی سرم بزنند دستم را روی سرم گذاشتم تا شدت ضربه کمتر شود اما عصب یکی از انگشتانم هم قطع شد. بار دیگر میخواستند به جرم مداحی کردن مرا بسوزانند؛ بنزین را روی سرم ریختند در دل متوسل به حضرت زهرا(س) شدم و گفتم تا قبر شما را زیارت نکردم نمیخواهم از دنیا بروم که نمیدانم چطور شد از سوزاندن من منصرف شدند. بار دیگر در زندان مشغول اذان گفتن بودم مامور عراقی از پنجره به من اشاره کرد که نزدیکش بروم تا چیزی درِ گوشم بگوید، وقتی جلو رفتم چنان گوشم را بین دندانهایش فشرد که خون جاری شد. من هم اقتدا به مولایم حسین – علیه السلام- کردم و در حالی که دستهای آغشته به خونم را به سوی آسمان بلند کرده بودم گفتم: خدایا قبول کن!
خلاصه شکنجههای جسمی از یک طرف، شکنجههای روحی هم از طرف دیگر بچهها را آزار میداد. مثلا نوارهای مبتذل را از بلندگو پخش میکردند یا حتی گاهی فیلم ویدئویی میآوردند که اسراء را منحرف کنند. اما اجازه بدهید کمی هم در مورد فعالیتهای متقابل بچهها صحبت کنم؛ با همه دشواریهایی که در آسایشگاه بود اما بچهها از فرصتها بهترین استفاده را میکردند. هر کس هر حرفهای بلد بود در جهت خدمت به اسراء استفاده میکرد. چه بسا بچههایی که در همان محدودهی زمانی و مکانی سوادشان را زیاد کردند یا درسهای زبان عربی را یاد گرفتند یا شروع به حفظ قرآن کریم کردند.
حالا که اسم قرآن آمد این را هم بگویم که ما در آسایشگاه حتی یک قرآن هم نداشتیم و درون خود نیاز شدیدی به این کتاب آسمانی احساس میکردیم. آسایشگاه مجاور ما با ترفندهای مختلفی توانسته بودند دو سه تا قرآن فراهم کنند. وقتی اعلام نیاز ما را فهمیدند مخفیانه تعدادی کاغذ از اتاق عراقیها برداشتند و شروع کردند به نوشتن قرآن و بعد از طریق درمانگاه که مشترک بین دو آسایشگاه بود قرار گذاشتند و کاغذها را به ما رساندند؛ چون به هیچ عنوان نمیتوانستند قرآنها را جا به جا کنند. این کارها در شرایطی صورت میگرفت که در هر آسایشگاه حداقل سه، چهار تا نیروی نفوذی بود که فعالیت اسراء را به عراقیها خبر میدادند و معمولا اینها افراد شناخته شدهای بودند و جایگاهی بین اسراء نداشتند.
به مناسبتهای مختلف مثل اعیاد یا مسابقات ورزشی که در اردوگاه برگزار میشد اسراء بدون هیچ امکاناتی کارت پُستالهایی را فراهم میکردند که انسان بسیار متعجب میشد امان از آن وقتی که اسم یکی از اسراء توسط منافقین آسایشگاه بدست افسران عراقی میرسید، ابتدا میریختند داخل آسایشگاه و با مشت و لگد و کابل تا سر حد مرگ همه ما را میزدند بعد اگر میدیدند که آن فرد مذکور هنوز هم جان در بدن دارد او را به سلول انفرادی میبردند؛ آن هم چه سلولی! خدا میداند همان حالت ایستاده که داخل میشدی نمیتوانستی تکان بخوری! از همه طرف میخها احاطهات کرده بودند. وقتی خوب حالت جا میآمد آن وقت با اتوی برقی و شوک الکتریکی بود که به جانت میافتادند.
دست آخر هم وقتی خودشان خسته میشدند جنازه نیمه جانت را به درمانگاه میبردند تا به اصطلاح درمان شوی! آن هم چه درمانی! اگر مثلا پایت زخمی داشت که با بخیه و گذشت زمان خوب میشد هزار جور بهانه میآوردند و پایت را قطع میکردند یک سری درمانهای اینطوری!!
وقتی شایعه آزادی ما در اردوگاه پخش شد، عراقیها برای سرپوش گذاشتن بر عملکردشان با اصرار و تبلیغ مطبوعاتی ما را به کربلا بردند. خاطره زیارت کربلا را هم بگویم و این بخش را تمام کنم. گویی هر چه بیشتر آن خاطرات را مرور میکنم تنم بیشتر درد میگیرد و هر لحظه منتظر اتفاق جدیدی هستم.
وقتی ما به کربلا رفتیم، زیارت امام حسین(علیه السلام) خیلی غریب بود؛ خدا میداند یک بند انگشت گرد و غبار روی پنجرههای ضریح بود. چهار طرف ماموران ایستاده بودند که ما دست از پا خطا نکنیم. آقای ابوترابی که جلوتر از بقیه بودند تا مقابل درب ضریح رسیدیم خود را روی زمین انداختند و سینه خیز پیش رفتند در حالی که مکرر سر خود را به زمین میزدند و از ته دل ندای یا حسین(ع) سر میدادند. بقیه بچهها نیز همین عمل را تکرار میکردند. آنقدر معنویت زیاد شده بود که حتی ماموران عراقی نیز به گریه درآمدند، وقتی برای اولین بار نگاهم به ضریح افتاد و غربت آقای غریبم را دیدم گفتم: خدایا! اول امام حسین(ع) را از غریبی نجات بده بعد ما را.
فرصت محدود زیارت به پایان رسید اما نامردها چندتا از بچههایی که بیشتر ناله و زاری کردند شناسایی کرده بودند و وقتی برگشتیم آسایشگاه حسابشان را رسیدند. خدا رحمت کند یکی از همین بچهها را که به جرم گریه بر امام حسین(ع) چنان با کابل بر صورتش نواختند که چشمهایش از حدقه بیرون پرید. خدا لعنت کند یزیدیان را که چنین کینهای با سیدالشهدا داشتند، طوری که یکی از مامورها با افتخار میگفت: «ما امام حسین را کشتیم حالا شما دارید برایش گریه میکنید!» ما را مسخره میکردند.
9 سال رنج و اسارت با همه گفتهها و ناگفتهها به پایان رسید، این را فراموش کردم بگویم که سختترین لحظه اسارت زمانی بود که خبر رحلت امام(ره) را از بلندگوی اردوگاه پخش کردند و پشت سرش نوارهای سرور و شادی و مراسم جشن و پایکوبی عراقیها..
وقتی به خاک مطهر ایران رسیدیم از شدت خوشحالی نمیدانستیم چه باید بکنیم؛ خودمان را روی خاک انداختیم و سجده شکر به جا آوردیم. وقتی وارد شهر شدیم غربت عجیبی بر صفحه دلم نشست؛ از یک طرف جای خالی همرزمانم را میدیدم از طرف دیگر فراموش شدن ارزشهایی که شهدا برای آنها قیام کرده بودند.
بیشتر افراد را میشناختم اما خیلی چیزها عوض شده بود. فکر میکردم که شاید این خیال است که مرا وسوسه کرده اما وقتی 4- 5 سال در بین مردم زندگی کردم فهمیدم که درست احساس کرده بودم، بگذریم..
اینجا که هستم بر اثر شکنجههای دوران اسارت وضعیت مزاجیام به هم ریخته است. فرق سرم هم که شکافته بود و با چند بخیه بزرگ به هم وصل کرده بودند درد میکند. وقتی میخواهم مسح سرم را بکشم درد بیشتری میبرم. شنبهها که میشود خیلی اعصابم به هم میریزد با کوچکترین صدایی از جا میپرم. صحنههای شکنجه در ذهنم مجسم میشود و خیلی معذب هستم شاید باعث ناراحتی اطرافیان شده باشم که در هر حال از آنها طلب عفو دارم.
جای خالی شهدا به خصوص برادرم احمد را که میبینم از خودم بدم میآید؛ حالا که خدا توفیق داد زیارت خانه خودش هم رفتیم و بعد زیارت امام رضا – علیه السلام- دیگر هیچ دغدغهای ندارم. بارها از خدا خواستهام و در نمازم دعا کردهام که «اللهم عجّل فی وفاتی سریعاً» ترجمه: «خدایا مرگ مرا هرچه سریعتر برسان». احساس میکنم وعده اجابت نزدیک است؛ از هر جهت خود را آماده میکنم. از فامیل حلالیت میطلبم، همسر و فرزندانم را به خدا میسپارم و رحل اقامتم را از این دنیای فانی بر میچینم.
برادر آزاده حاج حسین رفیعی در تاریخ 1/2/1376 در حالیکه برای ثبت نام در مانور خلیج فارس به سوی محل کار خود در حرکت بود، در یک سانحه تصادف جراحت زیادی برداشت و بعد از چند روز بستری شدن در بیمارستان و عمدتا به خاطر ضربهای که در اسارت به سرش وارد شده بود، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
منبع: گاهنامه فرات عشق، شماره 4، سال 1382، پایگاه بسیج خواهران حضرت معصومه(س) راوند