شهدا و ایثارگران راوند

شهدا و ایثارگران راوند

نگذارید پیشکسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی(ره)
شهدا و ایثارگران راوند

شهدا و ایثارگران راوند

نگذارید پیشکسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره به فراموشی سپرده شوند. امام خمینی(ره)

بسیجی شهید حمیدرضا خادم ‌پور

نام و نام خانوادگی: حمیدرضا خادمپور

نام پدر: پرویز

تاریخ ولادت: 1360/5/30

میزان تحصیلات: سال دوم دانشگاه؛ رشته الکترونیک

وضعیت تاهل: مجرد

تاریخ شهادت: 1380/12/28

نحوه شهادت: سانحه تصادف در حین بازگشت از برقکشی گلزار شهدای گمنام راوند

 

«درِ باغِ شهادت را نبندید// به ما جا ماندهها ز آن سو نخندید».

  از زبان مادر بسیجی شهید حمیدرضا خادمپور

شب که میشه دلم بیشتر میگیره، سکوت شب هیاهوی دلم رو بیشتر میکنه، تپش قلبم بیشتر شده، بغض گلوم رو گرفته که انگار ایندفعه میخواد منو خفه کنه، همه خوابند و من بیدار و چشم به راه؛ چشم به راه کسی که میدونم هیچ وقت بر نمیگرده، نگاهمو به جای خالیت میدوزم و سعی میکنم خیلی آروم گریه کنم که کسی صدامو نشنوه. آخه کدوم مادریه که یه شب بدون جوونش چشم رو چشم بذاره. خیلی سخته وقتی جای خالیتو میبینم و یادم میآد؛ الآن جسمت کجا خوابیده! دلم میخواد امشب بیایی کنار مادر بنشینی و برات حرفهای ناگفته رو بگم، میخوام برات یه دنیا حرف بزنم، محو عکست که روی طاقچهست شدم. الهی برات بمیرم که هنوز صورتت مهربون مونده، چشای من صورت مثل ماهتو میبینه و چشای تو قلب شکسته منو.. چشای تو دل افسرده و تاریک منو.

دلم میخواد همین حالا بیام کنارت روی قبرت بیافتم و به عکس روی قبرت هزار بوسه بزنم، دلم میخواد کنار قبرت چادری بزنم و هیچ وقت از کنارت به خونه برنگردم. دلم میخواد فریاد بزنم که آی مردم! نکنه روی صورت پسرم پا بذارید که من طاقت دیدن چنین صحنهای رو ندارم. دلم میخواد جسمت رو در آغوش بگیرم و صدها بار بگم حمیدم.. حمیدم!!!

یادته؟ چه خاطرهها با هم داشتیم؛ دیدن صورت شاد تو همیشه خستگی رو از تنم بیرون میکرد، اگر غمگین بودم حرفای شیرینت منو میخندوند. اما حالا دیگه من کجا... خندههای اون زمونا کجا؟! قربون دستات برم همیشه کمک حالم بودی که نکنه خسته بشم چقدر بهم احترام میذاشتی؛ شاید خودت میدونستی مثل مهمونی پیش مادر هستی که باید زود بری، یادته وقتی به خاطر خواهر کوچیکت نمی تونستم محرم روضه برم و ناراحت بودم، گفتی: مادر غصه نخور، بچهداری و خونهداری هم اجرش کمتر از روضه امام حسین(ع) رفتن نیست. اما وقتی باز دلِ غمگینم رو دیدی دلت طاقت نیاورد و گفتی کاری میکنم که صدای روضه رو بشنوی؛ یه سیم به بلندگوی مسجد وصل کردی و یه سرش رو به خونه آوردی و نمیدونم چیکار کردی که من هم میتونستم صدای روضه رو از رادیو بشنوم، باور نکردنی بود خونه شده بود مسجد. حتی میتونستم صدای راه رفتن مردم و صدای استکانهای چایی رو هم بشنوم. گفتم حمیدرضا! چجوری این کارو کردی؟ گفتی: این که کاری نداره، کاری میکنم که صدای روضه رو از جاهای دورتری هم بشنوی!

یاد خندههای اون روز که میافتم قلبم آتیش میگیره.. کاش به جای خنده صورتمو روی دستات گذاشته بودم تا گرمی دستات رو  بیشتر حس کنم..

از اون وقتیکه برای برقکشی به گلزار شهدای گمنام رفتی، میدیدم حال و هوای دیگهای داری. اگر چه مثل همیشه این بیت شعر رو میخوندی که: «درِ باغِ شهادت را نبندید// به ما جا ماندهها ز آن سو نخندید». اما میدیدم توی صدات یه شور خاصیه؛ شاید خودت بهتر میدونستی که دیگه وقت پر کشیدن و رفته، میدیدی شهدا آغوششون رو به روت باز کردند.

یادته یه روز وقتی از کار برقکشی به خونه اومدی با اینکه دستت رو مخفی میکردی اما زخم روی دستت رو دیدم و وقتی با اصرار علت زخمت رو پرسیدم فهمیدم حین برقکشی این اتفاق برات افتاده. فدای تو پسر فداکارم بشم که گفتی: مادر! شیرینترین و زیباترین لحظه زندگی من همین لحظه بود که در راه خدا و شهدا این اتفاق واسه دستم افتاد.

تو توی بهشت خوشحال از اینکه کنار شهدا نشستی و من توی دنیا غمگین به فراقت نشستم، تو به آرزوت رسیدی و من در حسرت روز دامادی تو.

یادته وقتی از ازدواجت حرف میزدم میگفتی مادر! من ازدواج نمیکنم آخه به فکر تربیت نسلی هستم که میخواد از من به وجود بیاد و توی این جامعه رشد کنه. آه خدایا! قبل از اینکه تو رو تو حجله دومادی ببینم توی حجلهای که به دوش ملائک سوار بود دیدم! اما بالاخره توی خواب به آرزوم رسیدم؛ اون شبی که همیشه آرزوش رو میکردم، یه شب تو خواب دیدم - کاش هر شب بخوابم خواب تو رو ببینم خواب دومادی تو رو دیدم.

بعد رفتنت اون دخترایی که توی دانشگاه اونا رو امر به حجاب کردی اومدند اما نه مثل اون لحظه که نسبت به تو گستاخی کردند و بهت گفتند: اُمُّل! بلکه پشیمون و با چشایی پر از اشک و آرزوی صبر برای من..

پسرم! خوشحالم که دوستانت هنوز به یادت هستند و راهت هیچ وقت بین خوبا گم نمیشه. حمیدم! گلم! عزیزم! مادر رو فراموش نکن. همیشه به یادم باش و برام دعا کن. دعا کن هر روز که میگذره طاقت دوری تو بر من راحتتر بشه. دعا کن به عنوان یه مادر شهید راهت رو خوب ادامه بدم پسرم! نکنه از دست مادرت ناراحت بشی. نکنه فکر کنی از این که به این راه رفتی ناراحتم، نه! بدان که افتخارم اینه که مادر شهیدم.

وقتی این حدیث رو از پیامبر(ص) خوندم که «در آخر الزمان خداوند شهادت را نصیب بهترین و پاکترین بندگان خود میکند» خیلی خوشحال شدم؛ چون نه تنها مادر شهیدم بلکه مادر یکی از بهترین بندههای خدا نیز هستم. پسرم! این پنجشنبه هم کنار قبرت خواهم اومد با لبی خندان و دسته گلی زیباتر از هر هفته..

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد